چند ساعتی از تحویل سال 93 میگذرد، در اتاق نشستهام (اتاقی که به آن اتاق ... میگفتند) همانطور که به دوستان هم در فیسبوک اعلام کردم امسال هیچ برنامهای نداره، برنامه نداشتن من بخاطر اعتراض است، اعتراض به همهی کسانی که در سال/ های قبل که برنامه میریختم با بیبرنامگیشان برنامههایم را خراب میکردند و به آنها گفتم که امسال من می خواهم بیبرنامه باشم تا شاید بتوانم برنامههایشان را خراب کنم کاری که آنها با برنامههای من میکردند.
باز هم در فیسبوک دیدم که عدهای به دلیل پول داشتن بهششان خیلی خوش میگذرد و برای خود دور دنیا را میگردند در حالی که من سه چهار سالی میشود به علت پول نداشتن (علت پول نداشتن خراب شدن برنامههایم توسط دیگران بود) از خوزستان هم خارج نشدهام چه برسد از کشور دلم به همین خوش بوده است که به آبادان یا ماهشهری بروم و کمی در جاده باشم.
لحظهی تحویل سال وقتی دیدم مادرم دارد دعا میکند یک لحظه دلم گرفت و به خودم آمدم به یاد دوستانی افتادم که از من در خواست دعا کرده بودند و در همان حالت (لبتاپ رو پام) بصورت مختصر و مفید برای تمام انسانهای زنده دعا به روش خودم کردم و از خدا خواستم که به همه قدرت بدهد و البته قدرت این را هم بدهد که از قدرتشان درست استفاده کنند[1].
امسال را بیبرنامه شروع کردم و هیچ برنامهی خاصی ندارم (بجز برنامههایی که از سال قبل ریخته بودم) نمیدانم چه میخواهم بکنم، کجا میخواهم بروم یا چگونه زندگی کنم میخواهم بگذارم هر چه میشود بشود و خود را با آن تطبیق دهم به هیچ چیز هم اعتراض نکنم عاشق هم نمیشوم زن برای چه من با کولهژشتی خود زدیگیم رادارم خیلی هم خوب است. و البته امید این را دار که مفید باشم، خیلی بیشتر از آنچه که سال قبل بودم.
سال نو مبارک - شوش - جمعه 1/1/93 ساعت 00:25
گتسبی بزرگ، فیلمی که زیاد تعریفش را از دیگران، رسانهها، فیسبوک و یا شاید اگر چک میکردم مجلات و روزنامهها شنیده بودم این فیلمی بود که در اولین روز تعطیلاتم بعد از امتحانات پایان ترم 3 دیدم. جالب بود اقتباسی بود از یک داستان که فکر کنم نام دیگری داشت، من این فیلم را چیزی بین مورد عجیب بنجامین باتن و هوانورد میبینم، فردی که پول زیادی دارد و بسیاری را میشناسد همهچیز دارد بجز آن چیزی که میخواهد داشته باشد، البته با من یک ویزگی مشترک هم داشت، او امید داشت به همهچیز در تمام حالات امید داشت.
خیلی اوقات وقتی از من میپرسند «چه خبرا» و میگویم «سلامتی» همانند میلونها انسانی که به این سوال این پاسخ را میدهند ولی اگر پیله شوند که «دیگه چه خبر» من میگویم که «خبری نیست فقط امیدوارم» اکثرا با خندهای از روی تعجب میپرسند که «به چه امیدواری» و در اینجا می گویم «به همه چیز به آینده، به انسان، به ظهور و در این اواخر وجود امام زمان و....» و خیلی وقتها آنها هیچ نمیگویند و طوری رفتار میکنند که انگار من خیلی خوب و سادهام و دلشان نمیآید مرا آزار دهند همانند گنجشکی که پرواز را نیاموخته، خدا را چه دیدی شاید من هم مانند گتسبی بزرگ شوم و برخلاف حال که همه با من خوبند وقتی بمیرم کسی حتی نامی از من نبرد و در حفرهی تاریخ همانند چوپانی شوم که گوسفندانش او را رها کردهاند.
دیدن این فیلم خالی از لطف نیست حتی اگر شده 1 دقیقه آدم را متحول میکند. 30/10/92 ساعت 1:26 بامداد
زیاد تعریف ودی آلن را شنیده بودم اما از کارهای اوتقریبا چیزی ندیده بودم تا اینکه در مراسم گلدن گلوب بعضی از آثار ارزشمند او را در چند دقیقه نشان دادند و منهتن هم بین آنها بود. منهتن را دیدم مرا یاد شبکههای غذایی در اکولوژی انداخت رابطهی بین تعداد کمی از انسانها ار طی چند ماه بخوبی نشان داد و البته پیچیدگی این روابط را بهتر اینکه در سال 1979 همجنسگرایی به این راحتی در آمریکا رواج داشت برایم جالب بود فکر میکردم این راحتی در همین دو دهه بوجود آمده است اما حال باید بگویم قوانین کشور آمریکا برای من بسیار ایدهآل است و میتوانم به راحتی با آنها کنار بیایم.
من به فیلم نمرهی 7و خوردهای دادم الان دقیقا یادم نیست چند دادم ولی باز هم زیاد از نمرهی واقعی که انسانهای دیگر داده بودند اختلاف نداشت و نزدیک بود. فکر کنم همهی فیلمای ودی آلن تو همین مایه هاست.
ممکو پنجشنبه 3/10/92 ساعت 1:29
دوست داشتم یک سفر داشته باشم از نوع ریلی با اینکه کوتاه بود و به یک جایی تکراری میرفتم ولی میخواستم عقلا یک راه جدید را برای یک مقصد تکراری تجربه کنم تا برایم کمی هم که شده متفاوت باشد، باید بگویم من هم مانند دکتر شلدون کوپر عاشق قطار ها هستم و آنها را از هر وسیلهی نقلیهی موتوری[1] بیشتر دوست دارم. واقعا خوب بود با اینکه آنطور که من تصور میکردم نشد و تفکیک جنسیتی وجود داشت[2].
این چند ساله احساس نیاز شدیدی به مسافرت مجردی میکنم و دیگر آبادان و دزفول و ماهشهر نمیتواند مرا ارضا کند من نیاز دارم تا از این استان گرم بیرون روم و جایی جدید را ببینم دوستانی جیدی بیابم برف ببینم و البته دریا بله دریا من عاشق ساحل شنی دریا هستم با اینکه تابحال فقط یک بار وقتی کوچک بودم آن را دیدهام اما خیلی کوتاه بود شاید من از تمام کسانی که میشناسم (بجز برادرم) کمتر ساحل دریا را دیده باشم با خودم عهد کردهام اولین مسافرتم به دریا باشد و تک و تنها در چادر کوچکی که از دوستی قرض گرفتهام بنشینم و آتشی که دوشن کردهام را بنگرم برای شام هم کنسرو لوبیا میخورم بله حساب همه چیز را کردهام امیدوارم روزی این رویای کوچک من محقق شود چون راهیست بسوی آن رویای بزرگی که همیشه در سر داشتهام.
در ضمن هدف از این سفر کوچک و نسبتا جالب کسب کمی پول برای زنده ماندن است و باید زیر نظر شرکت سیمین نگار برای شرکت پتروشیمی مارون پایپ پرک رنگ کنم والبته یک دوست جدید هم پیدا کردم یک دوست ماهشهری بنام ... که دانشجوی برق دانشگاه دزفول است و با بعضی دوستان من هم دوست است.
این همه خوبی گفتم بد نیست نقدی هم کنیم بر سیستم ریلی منطقهی ایران، قطار نیم ساعت دیر کردو بعد از رسیدن به اهواز مجبور بودم با تاکسی به ایستگاه کارون[3] بروم و ببینم همان قطاری که مرا به اهواز آورد پشت سرم میآید ولی حاضر نیست مرا پیاده نکند و طی یک بار سوار شدن مرا ببرد. ولی ایستگاه کارون خوب بود، قدیمی بود، مسافرتی بود انگار آدم در یک سفر طولانی قرار دارد و البته بلیتش شماره داشت و بر اساس شماره مینشستیم. پس از سوار شدن یک دست تخته نرد به ... باختم و طی مسیر دربارهی دانشگاهمان حرف زدیم و من سربندر پیاده شدم و از او جدا شدم در آنجا اتوبوسی بود که مرا مستقیم به ممکو برد و این از خدماتیست که شرکتها به مردم آنجا ارائه میدهند در اتوبوس مادر بار سوم زنگ زد و آمارمان را گرفت در کل خوش گذشت و البته توانستم باز هم مردم را قافلگیر کنم.
به امید موفقیت پنجشنبه 3/11/92 ساعت 1:17 بامداد
دیشب یه فیلم دیدم, خیلی اغواکننده بود نه صحنه ی خاصی داشت که تحریکم کنه نه در مورد ازدواج بود ولی طوری شد که قطعش کردم یکم با خودم حرف زدم تا از سرم بپره[1]. خیلی مسخرست ولی یه حس خوبیه که یه نفرو داشته باشی که دوستت داشته باشه و بهت نیاز داشته باشه تا ازش حمایت کنی نمیدونم شاید همه اینجور نباشن ولی من هر چند وقت یه بار با دیدن یا شنیدن یه چیزایی اینجوری میشم ولی خوشبختانه میتونم خودمو کنترل کنم.
جمعه 27/10/92 ساعت 11:52
[1] من خودمو نصیحت میکنم و روانشناس خودم هستم با اینکه به روانشناسی اعتقاد ندارم و این چیزا همش تاثیر هورمونهاست.
چه گوارا چه بود و چه کرد.!!! در اتاقی با دوستان و آشنایان نشسته باشید و صحبتتان این باشد که برویم انقلاب کنیم!!! بله خودمان همین چند نفر با کمک 20-30 نفر دیگر که هماهنگ کردهایم 2 روز بعد با لنج به کوبا بروی و باتمام سختی ها واقعا انقلاب کنی. به این میگویند هدف داشتن باید طوری رفتار کرد که انگار هیچ مشکلی برای هدفت پیش نمیآید و حتما به آن میرسی حال بقیه هر چه میخواهند فکر کنند.
تا اواخر فیلم خسته کننده بود و چرا دروغ بگویم 3 روز طول کشید تا آن 90 دقیقه را ببینم ولی اواخر فیلم واقعا مرا سرحال آورد و طوری شد که همان موقع تصمیم گرفتم قسمت دوم را م ببینم اوایل قسمت دوم شگفتزده شدم که چه گوارا میخواهد چه کند تمام آمریکای جنوبی را به استقلال برساند؟!!!
عقاید او بود که باعث میشد هیچگاه دلسرد نشود حتی وقتی قصد اعدامش را داشتند گفت شاید این کار ما روستاییان را آگاه کند او همیشه شاد بود و سعی می کرد باعث ناراحتی مردم نشد لبخند او را هیچگاه فراموش نمیکنم سرشار از انرژی بود و باید به سودربرگ تبریک بگویم زیرا بازیگرش خود چه گوارا بود حرکات رفتار ها و طرز صحبت کردن او چه گوارایی بود.
«شاد بودن تنها انتقامیست که از زندگی میتوان گرفت» پنجشنبه 10/11/92 ساعت 6:30 ماهشهر 3 روز بدون کار
خدمتکار دومین فیلمی که در تعطیلات بین دو ترم دیدم، فیلم متفاوت و خوبی بود جالب اینه که من بهش نمرهی 8 دادم و وقتی دیدم واقعا نمرش 8ته فهمیدم که عقلا این فیلمو عاقلانه (شبیه بقیه انسانها) نمره دادم. موضوع اصی فیلم برام یه چیز مسخره بود اینکه کسی بخاطر رنگ پوست بین مردم تفاوت میزاره میدونم قبلا اینجوری بوده حتی الان هم بعضیا هستن که این رفتارو دارن ولی اینها افرادای هستن که اگه طبیعت حذفشون نکنه من حذفشون میکنم با اینکه منم جزئی از طیبعتم بالاخره همه چیز کار طبیعته خوشبختانه فعلا زندگی به من وقت اضافی نمیده که بتونم بقول مردم برای جامعه خطرناک باشم ولی طرح کلی همیشه تو ذهنم هست.
درست میشه ولی دیر!!! دوشنبه 30/10/92 ساعت 16:37
نمیدانم چرا در LCD بیمارستان که وضعیت بیماران را طی عمل نشان میدهد که مثلا در حال عمل یا انتقال داده شده به بخش هستند هیچگاه نمینویسند فوت شده؟!!! مگر کسی نمیمیرد؟!! اگر مردم منتظر خبرند و ما این LCD را برای هرچه سریعتر خبر دادن به آنها در اینجا گذاشتهایم پس چرا خبر نمیدهیم؟!!
دو احتمال وجود دارد:
· کسی که مسئول تایپ است احساساتی میشود.
· جراحانمان آنقدر خوبنند که کسی نمیمیرد.
و اگر مورد دوم باشد من خوشحالم چون اگر جان یک نفر نجات یابد همانند این است که کل دنیا نجات یافته است ولی اگر کسی بمیرد، منایش این نیست که کل دنیا مردهاند.
ولی اگر مورد اول باشد برای وزارت بهداشت تاسف میخورم البته قبل از این هم به یک دلیل دیگر برایشان تاسف میخوردم ولی این هم واقعا بد است که مسئول خوبی را انتخاب نکردهاند و کسی آنجا نشسته که نمیتواند احساسات خود را کنترل کند.
من اگر کسی را در اتاق عمل داشته باشم دوست دارم سریع از وضعیتش مطلع شوم.
وجود کشور چه مفهومی دارد وقتی مردم امروز از کلماتی مانند سازمان ملل، دهکدهی جهانی، یونسکو و ... استفاده میکنند. ولی با این حال باز هم افراد زیادی به کشورشان و وجود آن افتخار میکنند یا اینکه از آن یا هر جای دیگر تنفر دارند در حالی که اصلا وجود ندارد. دوست دارند جای دیگری باشند بعضیها هم هستند که حتی اگر در بهترین جای universe بگذارندشان باز هم از جای خود شاکیند و بنظر من نمیدانند چه میخواهند، جالب این است که در راستای تغییر جای خود هیچ تلاش و کوششی هم نمیکنند و فقط اعتراض میکنند.
میدانم که انسان موجودی کمال پرست ایست اما با این حال باز هم چنین انسانهایی قابل درک نیستند چرا که در راستای کمال دیگران که هیچ در راستای کمال خود هم کاری نمیکنند.
شایم خودم هم از نظر بسیاری اینگونه باشم.
جالب بود یه جورایی یه شباهتی به فیلم رانند تاکسی یا روزی روزگاری در غرب داشت شاید خندهدار باشه چون سه تا فیلم با سه سبک مختلفاند ولی حسی که بهت میداد می تونه یه شباهتهایی داشته باشه اینکه از فیلم خوشت نیاد ولی مجبور بشی نگاش کنی تا تهش هم میشینی میبینی حتی اگه سه ساعت طول بکشه.
فرقش با بقیهی فیلمهای عاشقانه این بود که خوب کارگردانی شده بود (البته هنر نویسنده رو نمیشه نادیده گرفت) و دیالوگهای قوی داشت، اینکه دو نفر که همدیگه رو نمیشناسن تو یه روز از کجا به کجا برسن تا حدی که جدا شدن براشون سخت باشه اینقدر سخت که لحظههای آخر تصمیم بگیرن دوباره همدیگه رو ببینن و این موضوع باعث بشه خیلی راحت راهشون رو بگیرن برن، این یه حس خوب داره.
به هرکسی نمیشه توصیه کرد دیدنش رو.