نظرات من درباره بعضی چیزا

نظرات من درباره بعضی چیزا

این وبلاگ صرفا نظرات شخصی اینجانب است و بی احترامی به دیگران تلقی نمیشود
نظرات من درباره بعضی چیزا

نظرات من درباره بعضی چیزا

این وبلاگ صرفا نظرات شخصی اینجانب است و بی احترامی به دیگران تلقی نمیشود

خوزستان گردی برای زنده ماندن

دوست داشتم یک سفر داشته باشم از نوع ریلی با اینکه کوتاه بود و به یک جایی تکراری می‌رفتم ولی می‌خواستم عقلا یک راه جدید را برای یک مقصد تکراری تجربه کنم تا برایم کمی هم که شده متفاوت باشد، باید بگویم من هم مانند دکتر شلدون کوپر عاشق قطار ها هستم و آنها را از هر وسیله‌ی نقلیه‌ی موتوری[1] بیشتر دوست دارم. واقعا خوب بود با اینکه آنطور که من تصور می‌کردم نشد و تفکیک جنسیتی وجود داشت[2].

این چند ساله احساس نیاز شدیدی به مسافرت مجردی میکنم و دیگر آبادان و دزفول و ماهشهر نمی‌تواند مرا ارضا کند من نیاز دارم تا از این استان گرم بیرون روم و جایی جدید را ببینم دوستانی جیدی بیابم برف ببینم و البته دریا بله دریا من عاشق ساحل شنی دریا هستم با اینکه تابحال فقط یک بار وقتی کوچک بودم آن را دیده‌ام اما خیلی کوتاه بود شاید من از تمام کسانی که می‌شناسم (بجز برادرم) کمتر ساحل دریا را دیده باشم با خودم عهد کرده‌ام اولین مسافرتم به دریا باشد و تک و تنها در چادر کوچکی که از دوستی قرض گرفته‌ام بنشینم و آتشی که دوشن کرده‌ام را بنگرم برای شام هم کنسرو لوبیا می‌خورم بله حساب همه‌ چیز را کرده‌ام  امیدوارم روزی این رویای کوچک من محقق شود چون راهیست بسوی آن رویای بزرگی که همیشه در سر داشته‌ام.

در ضمن هدف از این سفر کوچک و نسبتا جالب کسب کمی پول برای زنده ماندن است و باید زیر نظر شرکت سیمین نگار برای شرکت پتروشیمی مارون پایپ پرک رنگ کنم والبته یک دوست جدید هم پیدا کردم یک دوست ماهشهری بنام ... که دانشجوی برق دانشگاه دزفول است و با بعضی دوستان من هم دوست است.

این همه خوبی گفتم بد نیست نقدی هم کنیم بر سیستم ریلی منطقه‌ی ایران، قطار نیم ساعت دیر کردو بعد از رسیدن به اهواز مجبور بودم با تاکسی به ایستگاه کارون[3] بروم و ببینم همان قطاری که مرا به اهواز آورد پشت سرم می‌آید ولی حاضر نیست مرا پیاده نکند و طی یک بار سوار شدن مرا ببرد. ولی ایستگاه کارون خوب بود، قدیمی بود، مسافرتی بود انگار آدم در یک سفر طولانی قرار دارد و البته بلیتش شماره داشت و بر اساس شماره می‌نشستیم. پس از سوار شدن یک دست تخته نرد به ... باختم و طی مسیر درباره‌ی دانشگاهمان حرف زدیم و من سربندر پیاده شدم و از او جدا شدم در آنجا اتوبوسی بود که مرا مستقیم به ممکو برد و این از خدماتیست که شرکت‌ها به مردم آنجا ارائه می‌دهند در اتوبوس مادر بار سوم زنگ زد و آمارمان را گرفت در کل خوش گذشت و البته توانستم باز هم مردم را قافلگیر کنم.

به امید موفقیت پنجشنبه 3/11/92 ساعت 1:17 بامداد



[1] هنوز دوچرخه بهترین وسیله‌ی نقلیه است.

[2] تصور من این بود که مثل فیلم before sunrise کنار یک دختر می‌نشینم و با هم کمی صحبت می‌کنیم البته بیرون از قطار نمی‌چرخیم فقط کمی آشنایی جدید یک تجربه‌ی مفید.

[3] اهواز جزء معدود شهر‌هاییست که دو ایستگاه قطار دارد.

before sunrise

جالب بود یه جورایی یه شباهتی به فیلم رانند تاکسی یا روزی روزگاری در غرب داشت شاید خنده‌دار باشه چون سه تا فیلم با سه سبک مختلف‌اند ولی حسی که بهت می‌داد می تونه یه شباهت‌هایی داشته باشه اینکه از فیلم خوشت نیاد ولی مجبور بشی نگاش کنی تا تهش هم میشینی میبینی حتی اگه سه ساعت طول بکشه.

فرقش با بقیه‌ی فیلم‌های عاشقانه این بود که خوب کارگردانی شده بود (البته هنر نویسنده رو نمیشه نادیده گرفت) و دیالوگ‌های قوی داشت، اینکه دو نفر که همدیگه رو نمیشناسن تو یه روز از کجا به کجا برسن تا حدی که جدا شدن براشون سخت باشه اینقدر سخت که لحظه‌های آخر تصمیم بگیرن دوباره همدیگه رو ببینن و این موضوع باعث بشه خیلی راحت راهشون رو بگیرن برن، این یه حس خوب داره.

به هرکسی نمیشه توصیه کرد دیدنش رو.