گاهی تلخیهای زندگی را با هیچ شیرینی نمیتوان خوشمزه کرد نهایتا یک حالت دومزه ایجاد میشود که مثل ترشیجاتی که من دوست ندارم گلوی آدم را میخراشد.
کمی بیشتر و عمیقتر به رفتارهای اطرافیانتان توجه کنید ممکن است وقتی در جواب احوالپرسی میگویند "خوبم مرسی" شاید منظورشان این باشد که "دارم نابود میشم" وقتی تولد کسی باشد عقلا از اطرافیان انتظار دارند که فقط برای یک روز کمی بیشتر به علایق آنها توجه کنند و بقول معروف از روزهای دیگر مهمتر در نظز بگیرندشان یا عقلا اگر قرار است برای 3 نفر کمی بعد تولد بگیرید نام آن بدبخت را هم بیاورید تا کمی هم که شده تسلی خاطری باشد که کسی دوستش دارد و آنقدر هم که فکر می کند تنها نیست یا کارهایی که برایتان کرده است ارزشمند بوده و شما به او اهمیت میدهید.
این روزها اینقدر ناراحتم که با خدا هم شوخی میکنم از او گله نمیکنم به او میخندم و میگویم من بچه خوزستانم کل زورت همین بود حالا حالاها مونده که کم بیارم. من از خدا فقط یک چیز میخواهم، قدرت، قدرتی که بتوانم با آن راحت زندگیکنم و زندگی را برای دیگران هم آسانتر کنم، قدرتی که دیگر لازم نباشد برای خرج دندانم مسافرت نروم و 5 سال آزگار در این خوزستان جهنموار زندانی باشم، قدرتی که انسانهای خودخواه و بیهوده را بر سرجای خود بنشانم و مجبورشان کنم برای زنده ماندن روزی یک نهال بکارند و 6 ماه از آن مراقبت کنند.
ناراحتیهایتان را بروز دهید و مثل من همه چیز را در خود نریزید - اهواز 24/5/93 ساعت 12:48
آن شب نمیدانستم از دنیا چه میخواهم، آن شب انگار کل دنیا در حال خراب شدن بر سرم بود، آن شب برای خودم یک ساندویچ بندری خریدم و بر روی پل سفید قدم زدم و ساندویچم را خوردم، بدون هیچ حسی، بدون هیچ لذتی و حتی بدون هیچ خنده ای. من نمیخندیدم بله کسی که همیشه شاد بود و همه را به شادی فرامیخواند و اتفاقات بد را هم خوب میپنداشت و جنبه ی مثبتش را میدید دیگر نمیخندید. شاید بقول صادق هدایت واقعا در زندگی همیشه زخم هایی هست که وجود آدم را در خوره و انزوا می خورد و می آزارد ولی کسی از آنها متوجه نمی شود و برای آنها هنوز درمانی کشف نشده است.
از تابستان تا امروز همینطور اتفاقات بد برایم میافتد و در سربالایی که میرفتم انگار یر خورده ام و در خال چنگ زدن به زمینم تا خود را در جایی ثابت نگه دارم بلکه بتوانم دوباره کمی بالا روم اما هر شاخه ای را که میگرم از ریشه در می آید انگار هیچ گیاهی دیگر ریشه ندارد. آن شب دوست نداشتم به خانه برگردم 2 کلاس بعد از ظهرم را هم نرفتم و در کتابخانه به مطالعه ی آزاد و کارهای عقب افتاده پرداختم، امتحان میان ترم ف گ 2 را هم خراب کردم و از همه بدتر کارهای بیرون از دانشگاهم را هم نتوانستم انجام دهم.
اهواز 9/9/93 ساعت 21:24
این روزها زیاد حالم خوب نیست اکثرا ناراحت و افسردم نمیدونم چرا شاید بخاطر رفتار بقیهی انسانهای روی زمینه یا شایدم پیالم پر شده که اگه اینطور باشه یا پیالم کوچیک شده یا اینکه چیزایی که واردش میشه خیلی خیلی زیاد شدن آخه همین دو هفته پیش بود خالیش کردم و تصمیم گرفتم مثل سابق خوب باشم و شاد و مهربون.
من آدم مرموزیم خیلی چیزا هست که حتی مامانم درباره من نمیدونه، وقتی کسی باهام دوست میشه هرچی بیشتر زمان میگذره میفهمه که چقدر کم منو میشناخته، اونایی که بار اول منو میبینن فکر میکن از اون آدمایی هستم که همش تو خودممو عمرا کسی بتونه با من دوست بشه ولی من همیشه به همه میگم که هزار دوست کم و یک دشمن زیاده.
جالبتر اینکه یه چیزایی هست که خودمم درباره خودم نمیدونم مثلا همین چند روز پیش کشف کردم که منم شعر میگم!!!شعرای قشنگی هم میگم، شعرایی میم که هیشکی نمیخوندشون حتی خودم یا حتی شاید هیشکی هم نتونه بشنوشون آخه وقتی تنهایی پیاده روی میکنم شعر میگم و حتی خودمم حواسم نیست که شعر دام میگم تا اینکه اون روز یهو بخودم اومدم، به خودم گفتم عجب چیزی گفتم ولی هرچی فکر میکردم یادم نمیومد چی گفتم شعرای منو هیشکی نمیخونه حتی خودم. گر اینکه یکی یه روز تعقیبم کنه و چیزایی که میگمو بنویسه. اصلا انگار اون لحظه من نیستم یه موجود دیگه دره این شعرا رو میگه.
خیلی از افرادی که تو کار نوشت هستن نوشتن منو مسخره میدونن و اینکه از هیچ قاعدهای پیروی نمیکنم ولی این اعتقاد و قاعدهی منه. اصلا مگه کی قواعدو ساخته؟؟؟
خب معلومه خودمون خودمون یه سری قانون گذاشتیم که ازش پیروی کنیم که چی؟؟؟ که بنظر قشنگ بیاد یا منظم؟؟؟
چرا آزادی رو تو نوشتن هم از خودمون میگیریم؟؟؟
آزاد زندگی کنید اونقدر آزاد که بقیه از حسودی بهتون اعتراض کنن :دی – جمعه 12 اردیبهشت 1393 اهواز