دیشب یه فیلم دیدم, خیلی اغواکننده بود نه صحنه ی خاصی داشت که تحریکم کنه نه در مورد ازدواج بود ولی طوری شد که قطعش کردم یکم با خودم حرف زدم تا از سرم بپره[1]. خیلی مسخرست ولی یه حس خوبیه که یه نفرو داشته باشی که دوستت داشته باشه و بهت نیاز داشته باشه تا ازش حمایت کنی نمیدونم شاید همه اینجور نباشن ولی من هر چند وقت یه بار با دیدن یا شنیدن یه چیزایی اینجوری میشم ولی خوشبختانه میتونم خودمو کنترل کنم.
جمعه 27/10/92 ساعت 11:52
[1] من خودمو نصیحت میکنم و روانشناس خودم هستم با اینکه به روانشناسی اعتقاد ندارم و این چیزا همش تاثیر هورمونهاست.
چه گوارا چه بود و چه کرد.!!! در اتاقی با دوستان و آشنایان نشسته باشید و صحبتتان این باشد که برویم انقلاب کنیم!!! بله خودمان همین چند نفر با کمک 20-30 نفر دیگر که هماهنگ کردهایم 2 روز بعد با لنج به کوبا بروی و باتمام سختی ها واقعا انقلاب کنی. به این میگویند هدف داشتن باید طوری رفتار کرد که انگار هیچ مشکلی برای هدفت پیش نمیآید و حتما به آن میرسی حال بقیه هر چه میخواهند فکر کنند.
تا اواخر فیلم خسته کننده بود و چرا دروغ بگویم 3 روز طول کشید تا آن 90 دقیقه را ببینم ولی اواخر فیلم واقعا مرا سرحال آورد و طوری شد که همان موقع تصمیم گرفتم قسمت دوم را م ببینم اوایل قسمت دوم شگفتزده شدم که چه گوارا میخواهد چه کند تمام آمریکای جنوبی را به استقلال برساند؟!!!
عقاید او بود که باعث میشد هیچگاه دلسرد نشود حتی وقتی قصد اعدامش را داشتند گفت شاید این کار ما روستاییان را آگاه کند او همیشه شاد بود و سعی می کرد باعث ناراحتی مردم نشد لبخند او را هیچگاه فراموش نمیکنم سرشار از انرژی بود و باید به سودربرگ تبریک بگویم زیرا بازیگرش خود چه گوارا بود حرکات رفتار ها و طرز صحبت کردن او چه گوارایی بود.
«شاد بودن تنها انتقامیست که از زندگی میتوان گرفت» پنجشنبه 10/11/92 ساعت 6:30 ماهشهر 3 روز بدون کار
خدمتکار دومین فیلمی که در تعطیلات بین دو ترم دیدم، فیلم متفاوت و خوبی بود جالب اینه که من بهش نمرهی 8 دادم و وقتی دیدم واقعا نمرش 8ته فهمیدم که عقلا این فیلمو عاقلانه (شبیه بقیه انسانها) نمره دادم. موضوع اصی فیلم برام یه چیز مسخره بود اینکه کسی بخاطر رنگ پوست بین مردم تفاوت میزاره میدونم قبلا اینجوری بوده حتی الان هم بعضیا هستن که این رفتارو دارن ولی اینها افرادای هستن که اگه طبیعت حذفشون نکنه من حذفشون میکنم با اینکه منم جزئی از طیبعتم بالاخره همه چیز کار طبیعته خوشبختانه فعلا زندگی به من وقت اضافی نمیده که بتونم بقول مردم برای جامعه خطرناک باشم ولی طرح کلی همیشه تو ذهنم هست.
درست میشه ولی دیر!!! دوشنبه 30/10/92 ساعت 16:37
نمیدانم چرا در LCD بیمارستان که وضعیت بیماران را طی عمل نشان میدهد که مثلا در حال عمل یا انتقال داده شده به بخش هستند هیچگاه نمینویسند فوت شده؟!!! مگر کسی نمیمیرد؟!! اگر مردم منتظر خبرند و ما این LCD را برای هرچه سریعتر خبر دادن به آنها در اینجا گذاشتهایم پس چرا خبر نمیدهیم؟!!
دو احتمال وجود دارد:
· کسی که مسئول تایپ است احساساتی میشود.
· جراحانمان آنقدر خوبنند که کسی نمیمیرد.
و اگر مورد دوم باشد من خوشحالم چون اگر جان یک نفر نجات یابد همانند این است که کل دنیا نجات یافته است ولی اگر کسی بمیرد، منایش این نیست که کل دنیا مردهاند.
ولی اگر مورد اول باشد برای وزارت بهداشت تاسف میخورم البته قبل از این هم به یک دلیل دیگر برایشان تاسف میخوردم ولی این هم واقعا بد است که مسئول خوبی را انتخاب نکردهاند و کسی آنجا نشسته که نمیتواند احساسات خود را کنترل کند.
من اگر کسی را در اتاق عمل داشته باشم دوست دارم سریع از وضعیتش مطلع شوم.
وجود کشور چه مفهومی دارد وقتی مردم امروز از کلماتی مانند سازمان ملل، دهکدهی جهانی، یونسکو و ... استفاده میکنند. ولی با این حال باز هم افراد زیادی به کشورشان و وجود آن افتخار میکنند یا اینکه از آن یا هر جای دیگر تنفر دارند در حالی که اصلا وجود ندارد. دوست دارند جای دیگری باشند بعضیها هم هستند که حتی اگر در بهترین جای universe بگذارندشان باز هم از جای خود شاکیند و بنظر من نمیدانند چه میخواهند، جالب این است که در راستای تغییر جای خود هیچ تلاش و کوششی هم نمیکنند و فقط اعتراض میکنند.
میدانم که انسان موجودی کمال پرست ایست اما با این حال باز هم چنین انسانهایی قابل درک نیستند چرا که در راستای کمال دیگران که هیچ در راستای کمال خود هم کاری نمیکنند.
شایم خودم هم از نظر بسیاری اینگونه باشم.
جالب بود یه جورایی یه شباهتی به فیلم رانند تاکسی یا روزی روزگاری در غرب داشت شاید خندهدار باشه چون سه تا فیلم با سه سبک مختلفاند ولی حسی که بهت میداد می تونه یه شباهتهایی داشته باشه اینکه از فیلم خوشت نیاد ولی مجبور بشی نگاش کنی تا تهش هم میشینی میبینی حتی اگه سه ساعت طول بکشه.
فرقش با بقیهی فیلمهای عاشقانه این بود که خوب کارگردانی شده بود (البته هنر نویسنده رو نمیشه نادیده گرفت) و دیالوگهای قوی داشت، اینکه دو نفر که همدیگه رو نمیشناسن تو یه روز از کجا به کجا برسن تا حدی که جدا شدن براشون سخت باشه اینقدر سخت که لحظههای آخر تصمیم بگیرن دوباره همدیگه رو ببینن و این موضوع باعث بشه خیلی راحت راهشون رو بگیرن برن، این یه حس خوب داره.
به هرکسی نمیشه توصیه کرد دیدنش رو.
آدمایی
رو که برنامهی زندگیشون رو بر اساس خورشید تنظیم میکنن درک نمیکنم مگه عصر حجره
که آد بیاد با خورشید بیدار شه و بخوابه خب ساعت برا همین کارا ساخته شده دیگه!!!
ولی هنوز مردمان احمقی هستند که فکر میکنند که اگه خورشید نباشه نمیشه کار کرد
یا حتی بیرون موند، آخه مگه تو جنگل زندگیمیکنیم؟!! که گرگها شب بیان
بخورندمون؟!!! ما تو باغوحش زندگیمیکنیم بقول دزموند موریس باید به این شهرها
گفت باغوحش انسانی.
همهی اینا بخاطر این بود که ساعت 17:30 ترمینال شوش، اندیمشک و دزفول خالی از ارگانیسمهایی بنام انسان بود.